کاش می شد
کاش می شد لحظه ای از خود گریخت
کاش می شد اندکی از من گسیخت
کاش می شد پلک ها را بست و خفت
چشم را از وحشت دیدن نهفت
کاش می شد لحظه ای از یاد برد
بغض را تا لحظة فریاد برد
کاش میشد زندگی را رفت و مرد
مرگ را بر شانههای خود نبرد
زرد گشت و خواب پاییزی ندید
برگ را از اضطراب شاخه چید
جاده را بیانتها آغاز کرد
آسمان را بیهوا پرواز کرد
عشق راهی شد که پایانی نداشت
شعر دردی شد که درمانی نداشت
زندگی ویرانهای از ساختن
بر صلیب روز و شب جان باختن
کاش می شد گریه را با خنده گفت
اشک را با قهقهی دیگر نهفت
در نگاه خسته شب را دار زد
با زبان مردمک ها جار زد
One Wishes
One wishes one could escape from oneself for a moment
Could shut the eyelids and sleep
And hide the eyes from the fear of seeing
Could pass the life and die
And not carry death on one’s shoulders
Could start going in the road aimlessly
Could fly in the sky as it would go
***
love turned into an endless way
poetry into a pain without cure
and !the life into a ruin as a result of building
Into a state of dying hung on cross of day and night
One wishes one could express tears through laughing
Could hide one's cry through roaring with laughter
Could hang the night inside one's tired look
.Could shout in the language of eyes pupils
به نام خدا
سلام به همه ی عزیزان
این ویلاگ هم افتتاح شد
اگر در مدتی که با شما هستیم بدی از ما سر زد به بزرگی خودتون ببخشید